رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

دردسرهای آتلیه

سلام.اینروزها مشغول آماده سازی مقدمات تولد یکسالگی رادمهرکوچولو هستم.البته تولدش خودمونیه ولی دوست دارم براش یادگاری بمونه.هفته آینده هم قراره بریم تهران پیش دوست جونی های شهریوریش. امروز سه شنبه  22 مرداد ماه تصمیم گرفتیم رادمهرخان رو ببرم آتلیه و چندتا عکس خوشگل در ابتدای 12 ماهگیش ازش بگیریم.صبح وقت گرفتیم و عصر ساعت 5 اونجا بودیم.بقیه شو خودتون حدس بزنید....   رادمهر: "اینجا کجاست دیگه؟منو دربیارین" رادمهر: "مامان نرو، بابایی رو.من عکس نخواستم.بغلم کنین" آها بغل مامان چه حالی میده آی خانوم عکاس گیر نده من لبخند نمیزنم !!! این هم چهره آقارادمهر تا بدونین من و باباش چ...
22 مرداد 1392

شیطونک 11 ماهه

رادمهر 11 ماهه ما این روزها همدم باباش شده ، دلگرمی مامانش شده ، دلخوشی و امید مامان بزرگا و بابابزرگاش شده، همبازی خاله کیمیاش شده ، لپ تپلی خاله پریساش شده ، دل مشغولی دایی مجتبی شده پسرمون این روزها از در و دیوار میکشه بالا.در و دیوار پیدا نشه از مامان و باباش میکشه بالا.کلاً تو کار نشستن نیست.فقط دوست داره بدو بدو کنه ( البته دوست داره ولی نمیتونه ) از این طرف به اون طرف.جاش یا توی آشپزخونه و زیر دست و پای مامانه یا جلوی تلویزیون در حال دیدن عمو پورنگ و خاله ستاره.گاه گاهی به مامان و باباش آوانس می ده و تو روروئکش دو دقیقه ای میچرخه اسباب بازیهاش شده جاروی آشپزخونه !  و برس خودش  !و قاشق چنگال ! ، اسباب بازی مدل بالا...
20 مرداد 1392

شب قدر رادمهر و پایان 11 ماهگی

رادمهرجون آخرین شب قدر هم گذشت.من و بابایی تصمیم داشتیم در کنار تو توی خونه یا مسجد مراسم برگزار کنیم ولی شما خمار خواب بودی و تو ماشین خوابت برد.شبهای قدر به عشق صحبتهای حاج آقا انصاری اگر مسجد باشم برمیگردم خونه و اگر خونه باشم تا ساعت 2 دعای جوشن رو تموم میکنم که بشینم پای تلویزیون.پارسال شب بیست و سوم ماه رمضان بابایی رفت حسینیه امام و من و شما تو خونه با هم احیاگرفتیم.خیلی بهم مزه داد.سبک شدم حسابی.بابایی ساعت 2 پیامک زد مهساخانم ما و اقا پسرما در چه حالند؟خوابین یا بیدار.منم گفتم من و رادمهر همش برای بابایی دعا کردیم.یادش به خیر جالب اینجا بود روز بیست و دوم رمضان از ساعت 5 صبح دیدم هی جاتو عوض میکنی انگار خوابت نمیومد.بعد از مدتی...
12 مرداد 1392

رادمهر و دندون جدید

رادمهر قشنگم سلام. مامانی ماشالله مرد شدی واسه خودت ، فدای صبوریت بشم.روز شنبه 5 مرداد 4 تا دندون بالاییت رو دیدم که با هم جوونه زده.مبارکت باشه عسلم . ناگفته نماند که هفته پیش خیلی بیتابی میکردی و تب داشتی.یه دفعه میزدی زیر گریه و آروم نمیشدی.من و بابا تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر.تو همینطور گریان و من هم دل تو دلم نبود.بابایی به خاطر آروم شدنت مجبور شد نشوندت پشت فرمون و تا من برم پایین چند دوری تو کوچه زدین.دکتر بعد از معاینه گفت داری دندون درمیاری و در صورت تب و بیقراری بهت استامینون بدم.فدات شم شیربچه مامان. راستی از این به بعد یه کار مهم دیگه روی دوش من و بابایی هست اون هم مسواک زدن دندونای ناز گل پسریه تا وقتی که خود...
8 مرداد 1392

ششمین سالگرد یکی شدن

سلام بر مرد زندگیم، صادقم و سلام بر مرد کوچک مامان رادمهرم سوم مرداد ماه ششمین سالگرد یکی شدنمونه.سوم مرداد ٨٦ من و صادق عهد بستیم تا در غم و شادی ، تلخی و شیرینی و سختیها و خوشی های زندگیمون شریک باشیم. با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاک می گذارم و خدارو هزاران بار شاکرم که بهترین مرد دنیارو روزی ام کرد.هیچ عبارتی نمیتونه آنچه را که در ذهن و قلبِ مملو از عشق همسرم هست به روی کاغذ بیاره.فقط میتونم بگم خیلی دوستش دارم. در کنار این همه خوشبختی یکسال هست که وجود فرشته کوچولوی نازمون رادمهر حلاوت این عشق رو صدچندان کرده.   آرزو می کنم در لحظه لحظه زندگی مشترک در کنار فرزند دلبندمان ،...
3 مرداد 1392
1